یه عمری رو لبهام پر از خنده بود ... ته هر
زمستون یه
هفته به عید یه چیزی تو این سینه چنگ میزنه...دارم درد دل میکنم گوش کن... ولی هیشه خودم باید به خودم گوش کنم امسال هم خودم دارم با خودم حرف میزنم، امسال هم چیزی عوض نشد... دیگه یواش یواش داره بهم ثابت میشه زندگی تلخه واقعا تلخ... دارم با کی از چی حرف میزنم ... چرا حالم خوب نمیشه ... فکر میکنم هیچ چی نمیتونه منو از پا در بیاره جز این تنهاییه مزخرف ... اینکه با کسی نمینونم حرف بزنم دربارش... امروز خوشحالی برام تبدیل به یه نقاب شده ... که دیگه بهش دارم عادت میکنم بعضی وقتها خودمم باورم میشه ... امروز فهمیدم که وقتی دلخوشی های کوچیکم و هم از خودم میگیرم زندگی چقدر ترسناک تر میشه... فهمیدم که سفر کردن جزیی از زندگیم شده و امسال بعد از سالها سفر رو هم از خودم گرفتم و میشینم خونه... چند شبه خواب های خوب میبینم ... به یه تغییر بزرگ تو زندگیم نیاز دارم که ذهنمو درگیرش کنم مثل ساختن یه چیزی که دوسش داشته باشم و اون چیز هم منو دوس داشته باشه به صورت ثابت ... باید بتونم همه ذهنمو بیارم رو کاغذ... شاید برای آخرین بار که تو اون چشمها نگاه کردم... نه نگاه معمولی ... برای اولین بار توش هیچی ندیدم .. شاید یه علامت سوال ؟؟ پرسید چرا اینجوری نگاه میکنی ؟ هیچ جوابی هم نداشتم بدم ... باهوش تر از این حرفا بود که نفهمه ... سرشو انداحت پایین و مشغول چایی خوردن شد و من همچنان خیره بودم به چشماش... دنبال یه نگاه که بتونم معنی توش پیدا کنم ولی هیچی نبود ... چند روش بعدش طبق معمول با یه جمله سورپرایز شدم... اصلا تو چرا وجود داری؟؟؟ امیدوار بودم که مثل
همیشه از خودم چیزی به دل نگیرم ولی ایندفه گرفتم ... خیلی با خودم مزه مزه کردم ... خیلی فکر کردم ... دید بی نام...
ادامه مطلبما را در سایت بی نام دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : navidnikpour بازدید : 2 تاريخ : جمعه 31 فروردين 1403 ساعت: 14:02